قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی:دو نفر بودند اما دستی، تنها یک کفش زنانه را گذاشت روی سکو و خواست در حق فرزند بیمارش دعا کنم...
با ملاقات شان، دیگر کفشدار سابق نبودم... وقتی از پیشخوان دور شدند – ناغافل - اشک در چشم هایم خرامید... و لبخند دخترک خندان، تا ابد نقش بست در جانم...
از آنروز به بعد، تعبیر دیگری یافت برایم کفش ها. دخیل ها. ارادت ها... دیگر شماره ها را که به دست مسافران و مشتاقان می دادم جز دعا بر زبان نمی آوردم. با لبی خاموش، صلوات می فرستادم و برای زائران، عافیت روح و جسم طلب می کردم.
دیگر کفشدار سابق نبودم. شفا و رحمت حضرت رئوف، دگرگونم کرده بود، مادری که با معجزه زنده شد و دیدار دوباره ی کودکی که روی ویلچر ننشسته بود.
قلبم، از آن بعد تا گنبد و گلدسته هر روز اوج می گرفت ... تا آبی لاجوردی و شاید بالاتر و بالاتر از آن، تا آسمان هفتم... حالِ کفشداری، انگار دیگر حال پُرحرف و شکرینی شده بود... با آمدن مادر و کودکی که این بار دو جفت کفش می گذاشتند روی پیشخوان...
به لطفِ نوکری و خادمیِ سال ها، از عنایات علی بن موسی الرضا بسیار چشیده ام اما این سرور و وجد، واقعاً طعمش فرق می کرد... آخر آن کودک با آن چارقد گل گلی و لبخند شیرین اش گفت: آمده ام به امام رضا بگویم ما از قم می آییم... از زیارت حضرت خواهر...
نظر شما